تو می توانی اگر بخواهی!
این جمله همانند سوزنی روحش را می گزید. احساس کرد باز هم عقب افتاده است. بار دوم بود، آیا برای همیشه بی سواد باقی می ماند؟ زیر لب گفت: لعنت به دانشگاه.
روزنامه را روی زمین گذاشت و خودش هم در کنارش دراز کشید. باورش نمی شد که یکی از این ستاره ها نتواند مال او باشد. پوزخندی زد. معلم فیزیکشان می گفت از این یک میلیون و پانصدهزار شرکت کننده نیمی سیاهی لشکرند اما اگر کسی بخواهد می تواند وارد دانشگاه شود. دانشگاه غول نیست!
چرخی زد، دانشگاه غول نبود کابوس بود، کابوسی که دو سال همراهش بود ولی اکنون چه؟ سال سومی وجود نداشت باید از همین الان به فکر سربازی باشد. سربازی، بعد از قبول نشدن در دانشگاه! وای خدای من.
همه این دو سال جلوی چشمانش مثل یک فیلم گذشت. این همه زحمت. این همه تلاش. با وجود پشتکار زیاد و علاقه، نه باورکردنی نبود. چرا؟ چرا من؟ فقط من یک نفر زیادی بودم. ناامیدی تمام وجودش را فرا گرفته بود بغض سنگینی به گلویش چنگ می زد. دوست داشت داد بزند و هق هق گریه کند. فشار روحی زیادی را تحمل می کرد. اصلا دوست داشت بمیرد . هیچ چیز برایش خوشحال کننده نبود. چه فکرها و رویاهایی در ذهن داشت اما حالا حقیقت های تلخی پیش رویش بود. دیگر هیچ امید و انگیزه ای برای نفس کشیدن نداشت. به سمت ستاره ها چرخید ستاره های مردم به او چشمک می زدند چشمانش را بست و دستش را پشت سرش گره کرد.
احساس کرد قطره اشکی در حال سریدن است ، چشمانش گرم شده بود ولی نوری از دور دست می تابید.
چشمانش تازه به تاریکی عادت کرده بود که راه پله بلند را دید. گام اول را بر روی پله ها گذاشت، سرد بود ولی نوری آن بالا بود. عزمش را جزم کرد باید بالا می رفت، پله سوم و بعد چهارم، راه بلندی بود پر از پیچ و خم زیر لب می شمرد 24، 25، ...
ادامه مطلب.../b>/strong>/font>